چندی پیش در روزنامه مطلبی خواندم که نوشته بود طبق آخرین آمار منتشر شده از دانشگاه ییل آمریکا ، تنها 3 درصد از مردم دنیا هدفمندند، 10 درصد از مردم چیزهایی در ذهنشان هست ولی باور ندارند و 87 درصد بقیه اصلاً هدفی ندارند و حتی رویا و آرزویی هم ندارند.
اول باورم نشد چون همیشه فکر میکردم که همه آدمها بالاخره هدفی در زندگی دارند(به خوب و بد و سطح آن کاری نداریم) اما وقتی با دقت به خودم و اطرافیانم توجه کردم دیدم که اکثر ما در توهم هدفمندی هستیم.
ایدهآلهایی در زندگی داریم اما ایده، هدف نیست. تازه وقتی خیلی آن را جدی میگیریم شاید جزو آن ده درصدی باشیم که چیزهایی در ذهنشان هست ولی باور ندارند یا میدانند چه میخواهند ولی کاری نمیکنند. با این حساب خدا به داد 87 درصد باقیمانده برسد که حتی نمیدانند چه میخواهند!
به نظر شما اشکال در کجاست و چه دلایلی نمیگذارد ما جزو آن سه درصد آدمهای هدفدار باشیم ؟
من فکر میکنم از چند حالت خارج نیست: یا هنوز هدف حقیقی خود را نیافتهایم. یا پیدا کردهایم اما به آن خیره نیستیم. یا اهمیت زمان و فرصت عمر را نمیدانیم و روزمرگیها و غفلتها و شعارزدگی قوای ما را تحلیل میبرد و یا تمرین کافی برای استقامت و تحمل سختی در راه هدف نداریم و هنوز میترسیم.
زندگی هدفمند مانند زیستن در ارتفاعات و کوههای بلند است که هر چند باشکوه و افتخارآمیز است اما ممکن است از هر چهار جهت پرتگاه داشته باشد و اگر با هوشیاری کامل گام برنداریم احتمال سقوط حتمی است عدم شناخت کامل، ترس، غفلت و شعار زدگی و کاهش توان و ورزیدگی، پرتگاههای زندگی هدفدار هستند.
1)هدف یعنی چیزی که تمام فکر و ذکر و سرمایه و قدرت و توان انسان را به خود مشغول کند. نمیشود هدف زندگی را در بين کتابها و مجلات و آگهیهای بازرگانی پيدا کرد يا از کسی خواست که هدف زندگی ما را مشخص کند. فقط خود ماییم که باید آن را کشف یا خلق کنيم. از دید کلیتر زندگی انسان از دو حالت خارج نیست: یا برای نفس خود زندگی میکند یا برای هدفی متعالی. شق سومی وجود ندارد. وقتی ما تصمیم میگیریم برای هدفی متعالی زندگی کنیم ناچاریم کلیه مسائل و معادلات زندگیمان را با فرمول عشق دروني حل کنیم. بنابر این اگر شناختمان از هدف کامل نباشد و عطش رسیدن به آن در ما شدید نباشد انصراف و پشیمانی دور از ذهن نیست.
2) ترس: معمولاً کسی میترسد که هم خطر را تا حدودی حس کرده باشد و هم بتواند آینده وضعیت را پیش بینی کند. آن وقت اگر آمادگی کامل برای برای تحمل این تغییر شرایط را در خود نبیند، ترس وجودش را میگیرد. معمولاً کسانی که میترسند نگاهشان بیشتر به پایین و ته دره است و کمتر متوجه قله و فتح آن هستند. نمیتوان گفت ترس وجود ندارد اما وقتی عشق به هدف تمام وجود انسان را احاطه کند ترسها کم رنگ و گاهی محو میشوند مانند ترس از قضاوت مردم ، تمسخر آنها و….
3) غفلت و روزمرگی در زندگی هدفمند معمولاً با سقوط به مراحل پایین تر همراه است. گاهی اوقات به محض این که شارژ توانمان دو خط میشود، غفلت و فراموشی محاصرهمان میکند. درست است که انسان ذاتاً فراموشکار است و رسالت انبیاء هم به خاطر همین فراموشکاری است اما از لحظهای که تصمیم میگیریم به قله کوه صعود کنیم، فراموشی و غفلت اگر موجب سقوط و مرگ نشود، حداقلش این است که کلی ما را عقب میاندازد. اگر فرصت عمر را موهبت و هدیه خداوند بدانیم و باور کنیم که لحظههای عمر ما مستحق بیخیالی و تیاه کردن این موهبت نیست و بازگشت هم ندارد، نمیتوانیم آن را بدون هدف و باری به هر جهت طی کنیم و راضی نمیشویم به راحتی آن را در غفلتها و بازیهای پوچ و بیهوده تلف کنیم. در یک جمله راه حل تمام فراموشیها این است که « خدا را فراموش نکنیم».
4) بلند پروازی و شعارهای گنگ و مبهم پرتگاه دیگر هدفدار زندگی کردن است . درست است که قله نوردان معمولاً آدمهای بلندپروازی هستند اما هدف باید کاملاً ملموس و دست یافتنی باشد نه گنگ و مبهم. جملاتی مانند” هدف من در زندگی خدمت به مردم و جامعه است. هدف من رسیدن به آرامش همیشگی است، هدف من این است که فقر را از جامعه ریشهکن کنم و … ” اهداف کلیشهای و مبهم است.
هدف مبهم، ما را بلاتکلیف میکند. وقتی میگوییم “میخواهم در زندگیام موفق شوم” باید معلوم کنیم که در چه جنبهای، کجا، کی و با چه امکاناتی؟ آیا این هدف با گامهایی که من تا کنون برداشتهام یا برمیدارم سنخیت دارد یا نه؟ مگر میشود که من در ارتفاعات زاگرس باشم و سر از قله دماوند درآورم؟ پس باید یک تعریف عملیاتی برای هدف در نظر بگیریم و تلاشهایی را که با هدف اصلی ما تضاد دارد و مسیر آن را منحرف میکند شیفت + دیلیت بگیریم و برای همیشه از ذهنمان بیرون بریزیم که جز هرز انرژی و زمان خاصیت دیگری ندارد. (تلاش برای داشتن مدرک فقط به خاطر پرستیژ اجتماعی، تلاش برای چیدن سفره مفصل از ترس قضاوت منفی میهمان، تلاش برای داشتن ماشین مدل بالا برای …)
ببینیم دغدغه و درد اصلیمان چیست و به چه مشغولیت و کاری بيش از همه علاقه داريم و در چه کاری بیشترین مهارت را داریم یا میتوانیم داشته باشیم. اگر بدانیم فقط یک روز از عمرمان باقی مانده باشد دوست داریم در آن روز چه کاری بکنیم؟
پس از این که فهمیدیم حقیقتاً از زندگی چه میخواهیم شروع کنیم به ترسیم نقشه راه. در اين نقشه مسيرهای گنگ و مبهم را روشن کرده و سپس راههايی که به بنبست ختم میشوند را حذف کنیم و فقط شاهراهی که به مقصدمان منتهی میشود را با خیرگی کامل طی کنیم.
میگویند معلم اندیشمندی در یک روز زمستانی که برف زمین مدرسه را یکپارچه سفیدپوش کرده بود دانشآموزان را به حیاط مدرسه برد و همه را به خط کرد. سپس سنگ سیاهی را در آن سوی مدرسه به دانش آموزان نشان داد و گفت میخواهم ببینم چه کسی بهتر از همه میتواند از اینجا تا آن سنگ سیاه را مستقیم و راست و بدون انحراف از مسیر طی کند؟ دانش آموزان شروع به حرکت کردند و برای این کهدر مسیر حرکتشان انحرافی پیش نیاید نگاهشان را به گامهای خود دوختند. پس از چند دقیقه با این که همه به سنگ سیاه رسیده بودند اما جز یک نفر، مسیر حرکت بقیه کج و ناراست بود. معلم از او پرسید چگونه توانستی مسیر را مستقیم و بدون انحراف طی کنی؟ و او پاسخ داد: من بر خلاف دیگران به قدمهایم نگاه نمیکردم و تنها به سنگ سیاه خیره شده بودم و به همین دلیل مسیر را راست و بدون انحراف طی کردم. بله. خیرگی رمز رسیدن 3 درصدیها به هدف بدون انحراف از مسیر است اما قبل از آن حتماً باید اتفاق مهمتری در آنها افتاده باشد و آن تبديل حرف به عمل است!
نوشته: معصومه قربانی