رمز موفقیت 3 درصدی­ها

0
473

چندی پیش در روزنامه مطلبی خواندم که نوشته بود طبق آخرین آمار منتشر شده از دانشگاه ییل آمریکا ، تنها 3 درصد از مردم دنیا هدفمندند، 10 درصد از مردم چیزهایی در ذهن­شان هست ولی باور ندارند و 87 درصد بقیه اصلاً هدفی ندارند و حتی رویا و آرزویی هم ندارند.

اول باورم نشد چون همیشه فکر می­کردم که همه آدمها بالاخره هدفی در زندگی دارند(به خوب و بد و سطح آن کاری نداریم) اما وقتی با دقت به خودم و اطرافیانم توجه کردم دیدم که اکثر ما در توهم هدفمندی هستیم.

ایده­آل­هایی در زندگی داریم اما ایده، هدف نیست. تازه وقتی خیلی آن را جدی می­گیریم شاید جزو آن ده درصدی باشیم که چیزهایی در ذهن­شان هست ولی باور ندارند یا می­دانند چه می­خواهند ولی کاری نمی­کنند. با این حساب  خدا به داد  87 درصد  باقیمانده برسد که حتی نمی­دانند چه می­خواهند!

به نظر شما اشکال در کجاست و چه دلایلی نمی­گذارد  ما جزو  آن سه درصد آدمهای هدفدار باشیم ؟

من فکر می­کنم از چند حالت خارج نیست: یا هنوز هدف حقیقی خود را نیافته­ایم. یا پیدا کرده­ایم اما به آن خیره نیستیم. یا اهمیت زمان و فرصت عمر را نمی­دانیم و روزمرگی­ها و غفلت­ها و شعارزدگی قوای ما را تحلیل می­برد و یا تمرین کافی برای استقامت و تحمل سختی در راه هدف نداریم و هنوز می­ترسیم.

زندگی هدفمند مانند زیستن در ارتفاعات و کوههای بلند است که هر چند باشکوه و افتخارآمیز است اما ممکن است از هر چهار جهت پرتگاه داشته باشد و اگر با هوشیاری کامل گام برنداریم احتمال سقوط حتمی است عدم شناخت کامل، ترس، غفلت و شعار زدگی و کاهش توان و ورزیدگی، پرتگاه­های زندگی هدفدار هستند.

1)هدف یعنی چیزی که تمام فکر و ذکر و سرمایه و قدرت و توان انسان را به خود مشغول کند. نمی‌شود هدف زندگی را در بين کتاب‌ها و مجلات و آگهی‌های بازرگانی پيدا کرد يا از کسی خواست که هدف زندگی ما را مشخص کند. فقط خود ماییم که باید  آن  را کشف یا خلق کنيم.  از دید کلی­تر زندگی انسان از دو حالت خارج نیست: یا برای نفس خود زندگی می­کند یا برای هدفی متعالی.  شق سومی وجود ندارد. وقتی ما تصمیم می­گیریم برای هدفی متعالی زندگی کنیم ناچاریم کلیه مسائل و معادلات زندگی­مان را با فرمول عشق دروني حل کنیم. بنابر این اگر شناخت­مان از هدف کامل نباشد و عطش رسیدن به آن در ما شدید نباشد انصراف و پشیمانی دور از ذهن نیست.

2) ترس: معمولاً کسی می­ترسد که هم خطر را تا حدودی حس کرده باشد و هم بتواند آینده وضعیت را پیش بینی کند. آن وقت اگر آمادگی کامل برای برای تحمل این تغییر شرایط را در خود نبیند، ترس وجودش را می­گیرد. معمولاً کسانی که می­ترسند نگاهشان بیشتر به پایین و ته دره است و کمتر متوجه قله و فتح آن هستند. نمی­توان گفت ترس وجود ندارد اما وقتی عشق به هدف تمام وجود انسان را احاطه کند ترس­ها کم رنگ و گاهی محو می­شوند مانند ترس از قضاوت مردم ، تمسخر آنها و….

3) غفلت و روزمرگی در زندگی هدفمند معمولاً با سقوط به مراحل پایین تر همراه است. گاهی اوقات به محض این که شارژ توانمان دو خط می­شود، غفلت و فراموشی محاصره­مان می­کند. درست است که انسان ذاتاً فراموشکار است و رسالت انبیاء هم به خاطر همین فراموشکاری است اما از لحظه­ای که تصمیم می­گیریم به قله کوه صعود کنیم، فراموشی و غفلت اگر موجب سقوط و مرگ نشود، حداقلش این است که کلی ما را عقب می­اندازد. اگر فرصت عمر را موهبت و هدیه خداوند بدانیم و باور کنیم که لحظه­های عمر ما مستحق بی­خیالی و تیاه کردن این موهبت نیست و بازگشت هم ندارد، نمی­توانیم آن را بدون هدف و باری به هر جهت طی کنیم و راضی نمی­شویم به راحتی آن را در غفلت­ها و بازی­های پوچ و بیهوده تلف کنیم. در یک جمله راه حل تمام فراموشی­ها این است که « خدا را فراموش نکنیم».

4) بلند پروازی و شعارهای گنگ و مبهم پرتگاه دیگر هدفدار زندگی کردن است . درست است که قله نوردان معمولاً آدم­های بلند­پروازی هستند اما هدف باید کاملاً ملموس و دست یافتنی باشد نه گنگ و مبهم. جملاتی مانند” هدف من در زندگی خدمت به مردم و جامعه است. هدف من ‌رسیدن به آرامش همیشگی است، هدف من این است که فقر را از جامعه ریشه‌کن کنم و … ” اهداف کلیشه­ای و مبهم است.

هدف مبهم، ما را بلاتکلیف‌ می‌کند. وقتی می­گوییم “می‌خواهم در زندگی‌ام موفق شوم” باید معلوم کنیم که در چه جنبه‌ای، کجا، کی و با چه امکاناتی؟ آیا این هدف با گام­هایی که من تا کنون برداشته­ام یا برمی­دارم سنخیت دارد یا نه؟ مگر می­شود که من در ارتفاعات زاگرس باشم و سر از قله دماوند درآورم؟ پس باید یک تعریف عملیاتی برای هدف در نظر بگیریم و تلاش­هایی را که با هدف اصلی ما  تضاد دارد  و مسیر آن را منحرف می­کند شیفت + دیلیت بگیریم و برای همیشه از ذهن­مان بیرون بریزیم که جز هرز انرژی و زمان خاصیت دیگری ندارد. (تلاش برای داشتن مدرک فقط به خاطر پرستیژ اجتماعی، تلاش برای چیدن سفره مفصل از ترس قضاوت منفی میهمان، تلاش برای داشتن  ماشین مدل بالا برای …)

ببینیم دغدغه و درد اصلی­مان چیست و به چه مشغولیت و کاری بيش از همه علاقه داريم و در چه کاری بیشترین مهارت را داریم یا می­توانیم داشته باشیم. اگر بدانیم فقط یک روز از عمرمان باقی مانده باشد دوست داریم در آن روز چه کاری بکنیم؟

پس از این که فهمیدیم حقیقتاً از زندگی چه می‌خواهیم شروع کنیم به ترسیم  نقشه راه. در اين نقشه مسيرهای گنگ و مبهم را روشن کرده و سپس راههايی که به بن‌بست ختم می‌شوند را حذف ‌کنیم و فقط شاهراهی که به مقصدمان منتهی می­شود را با خیرگی کامل طی کنیم.

می­گویند معلم اندیشمندی در یک روز زمستانی که برف زمین مدرسه را  یک­پارچه سفیدپوش کرده بود دانش­آموزان را به حیاط مدرسه برد و همه را به خط کرد. سپس سنگ سیاهی را در آن سوی مدرسه به دانش آموزان نشان داد و گفت می­خواهم ببینم چه کسی بهتر از همه می­تواند از اینجا تا آن سنگ سیاه را مستقیم و راست و بدون انحراف از مسیر طی ­کند؟ دانش آموزان شروع به حرکت کردند و برای این کهدر مسیر حرکتشان انحرافی پیش نیاید نگاهشان را  به گامهای خود دوختند. پس از چند دقیقه با این که همه به سنگ سیاه رسیده بودند اما جز یک نفر، مسیر حرکت بقیه کج و ناراست بود. معلم از او پرسید چگونه توانستی مسیر را  مستقیم و بدون انحراف طی کنی؟ و او پاسخ داد: من بر خلاف دیگران به قدمهایم نگاه نمی­کردم و تنها به سنگ سیاه خیره شده بودم و به همین دلیل  مسیر را  راست و بدون انحراف طی کردم. بله. خیرگی رمز رسیدن 3 درصدی­ها به هدف بدون انحراف از مسیر است اما  قبل از آن  حتماً باید  اتفاق مهم­تری در آنها افتاده باشد و  آن  تبديل حرف به عمل است!

 

نوشته: معصومه قربانی