و اينطور شد كه موفق شدم

0
435

به من گفتند يك نفر را پيدا كن و با او درباره‌ي موفق شدن مصاحبه كن. گفتم آيا بايد فرد معروف و مشهوري باشد؟ گفتند به هر حال هر آدم معمولي هم موفقيت كوچك يا بزرگي را تجربه كرده و اگر بتواند الگوي موفق شدن خود را كشف كند، ‌هم مي‌تواند مجدداً از آن استفاده كند و هم مي‌تواند آن را در اختيار ديگران قرار دهد. گفتم بيشتر كتاب‌هاي موفقيت مي‌گويند موفقيت، شخصي است و آن چه مرا به موفقيت مي‌رساند ممكن است براي ديگري بي‌ثمر باشد. گفتند تو، مصاحبه‌ات را بكن و ببين آيا به مؤلفه‌هايي مي‌رسي كه به درد همه بخورد؟ اگر نرسيدي، مصاحبه را به ما نده، ما هم چاپ نمي‌كنيم، اينطوري انگار نه سيخ سوخته، نه كباب!

راستش از يك طرف مي‌بينم حرفشان درست است. با آن كه كتاب‌هاي موفقيت اين روزها مثل قارچ سبز مي‌شوند، اما خيلي از افرادي كه به دنبال موفق شدن‌اند، انگار باورشان نمي‌شود روش‌هايي كه در آن كتاب‌ها گفته شده،‌ آنها را به همان موفقيت‌ها مي‌رساند…

سرتان را درد نياورم، من اولين موجود زنده‌اي را كه در دسترسم بود انتخاب كردم تا با او مصاحبه كنم اين موجود زنده، كسي نيست جز خودم!

خيال نكنيد آدم از خود‌راضي يا خيلي موفقي هستم. نه، منتها مي‌خواهم روش كشف كردن خودتان را به شما نشان بدهم، اگر روش شخصي موفق شدن خودتان را پيدا كنيد و ويژگي‌ها و مؤلفه‌هايش را بيرون بكشيد، مي‌توانيد دوباره و دوباره و دوباره موفق شويد. خيلي از ما خيال مي‌كنيم شانسي موفق شده‌ايم و از اصل يا روش خاصي استفاده نكرده‌ايم، براي همين هم ديگر نمي‌توانيم موفق شويم. اما به نظر من اينطور نيست، اگر باور نمي‌كنيد به اين مصاحبه توجه كنيد:

ـ سلام. آيا شما خودتان را فرد موفقي مي‌دانيد؟

سلام. راستش بايد بگويم نمي‌دانم. ‌تنها چيزي كه مي‌دانم اين است كه گاهي در زندگي موفق بوده‌ام و گاهي هم نبوده‌ام.

ـ آيا مي‌توانيد يكي از موفقيت‌هاي خودتان را براي ما شرح دهيد؟

ترجيح مي‌دهم يكي از مواردي را برايتان بازگو كنم كه خيال كردم موفقيتي در كار نيست اما در نهايت موفق شدم! سال‌ها پيش، وقتي 15 ساله بودم، در يك منطقه جنگي در كشورمان ساكن بودم جنگ تازه شروع شده بود و ما داشتيم خود را با شرايط جنگ و مسايل آن سازگار مي‌كرديم. من آن موقع سوم راهنمايي را تمام كرده و به اول دبيرستان رفته بودم، هميشه شاگرد اول و عاشق درس بودم. اما مدارس منطقه ما در آن سال بسته شد.

ـ بعد چه شد؟

حدود سه ماه گذشت و مادر و پدرم كه ديدند ما از درس و مدرسه عقب افتاده‌ايم ما را به تهران آوردند تا به مدرسه برويم.

ـ بعد از سه ماه كه از مدرسه مي‌گذشت چطور مي‌خواستيد عقب‌افتادگي درس‌تان را جبران كنيد؟

اولين روزي كه به مدرسه رفتم دقيقاً سه ماه و يك هفته از سال گذشته بود و اين در حالي بود كه من حتي يك صفحه از درس‌ها را نخوانده بودم. درس‌هاي اول دبيرستان، آن هم در رشته‌ي تجربي، با راهنمايي خيلي تفاوت داشت و كتاب‌هاي كاملاً جديدي اضافه شده بود كه با هيچكدام آشنايي نداشتم. من سه ماه عقب بودم و درس‌هاي جديدي هم كه معلم‌ها مي‌دادند هر روز به عقب افتادگي‌هايم اضافه مي‌شد.

– در كجا زندگي مي‌كرديد؟

پدر و مادرم طبقه دوم آپارتماني را اجاره كرده بودند كه دو اتاق تو در تو داشت كه خيلي هم سرد بود. آن زمان‌ها گاز‌كشي وجود نداشت و نفت هم جيره‌اي بود و محدوديت داشت. ما به آب و هواي تهران عادت نداشتيم و هوا به نظرمان خيلي سرد مي‌آمد، از طرفي در اين دو اتاق هفت- هشت نفر زندگي مي‌كرديم و امكان درس خواندن وجود نداشت.

ـ آيا كسي نبود كه بتوانيد در درس خواندن از او كمك بگيريد؟

من مي‌توانستم از شاگردان و معلم‌هاي مدرسه يا بعضي از افراد فاميل كمك بگيرم، منتها نكته اين‌جا بود كه آنها فقط مي‌توانستند اشكالاتم را بر طرف كنند نه اين كه به من درس بدهند

ـ بالاخره چه كرديد؟

ـ اولش احساس درماندگي و سرخوردگي مي‌كردم، از يك طرف شرايط مساعدي براي درس خواندن نداشتم و از طرف ديگر شاگردي نبودم كه بتوانم به نمره قبولي راضي شوم. من هميشه شاگرد اول بودم و بالاترين نمره‌ها را داشتم و معدل زير 19 نداشتم و از طرف ديگر نگراني‌هاي مربوط به جنگ، پدرم كه هنوز در منطقه جنگي بود و دوستان و فاميل كه آن‌جا بودند وجود داشت و مسايل و كمبودهاي خودمان در تهران نيز آزارم مي‌داد.

ـ و بالاخره؟!

ـ به گمانم آن سال يك سرپله؛ يعني فضاي كوچكي بغل پشت بام، مرا نجات داد! من فضاي كوچكي بغل پشت بام را كه به عنوان انبار از آن استفاده مي‌شد براي خودم باز كردم، فضايي به اندازه‌ي نشستن يك نفر، و همراه با يك پتو كه در سرما دور خودم مي‌پيچيدم و همراه با كتاب‌هايم به آن‌جا مي‌رفتم و درس مي‌خواندم. درس‌ها را دو قسمت كرده بودم، ‌درس‌هاي ثلث اول و درس‌هاي جاري، و برنامه‌اي ريخته بودم كه هر روز از هر دو قسمت مقداري را مطالعه و مسايل را حل كنم. من براي قبولي نمي‌خواندم، بلكه با عشق و علاقه‌ي زياد ريزه‌كاري‌ها و جزئيات را هم مطالعه مي‌كردم و همه‌ي مسايل را حل مي‌كردم و حتي مسئله‌هاي جديدي طرح مي‌كردم و خودم به آنها پاسخ مي‌دادم و اشكالاتم را از يكي از همكلاسي‌هايم كه به حق با محبت و دلسوزي كمك‌ام مي‌كرد رفع مي‌كردم.

ـ چطور مي‌توانستيد اين همه كار را يكجا انجام دهيد؟

ـ كم مي‌خوردم و كم مي‌خوابيدم. آن موقع‌ها فكر مي‌كردم اگر كم بخورم، كمتر خوابم مي‌گيرد البته به دليل سرماي سر پله و عزم جزمي كه داشتم كلاً كمتر خوابم مي‌گرفت، اما به دليل همين كم خوردن، سرما و كم خوابيدن، بيشتر روزها سرگيجه داشتم ‌كه البته به آن سرگيجه هم توجهي نمي‌كردم.

ـ بالاخره نتيجه شد؟

ـ در جلوي چشمان ناباور معلمان، فاميل و حتي خانواده‌ام، آن سال با معدل 85/19 قبول شدم. من نه تنها در كلاس و در مدرسه كه در منطقه شاگرد اول شدم!

ـ و چه احساسي داشتيد؟

– احساس كسي كه وظيفه‌اش را به رغم مشكلات و سختي‌ها انجام داده است.

ـ فكر مي‌كنيد مؤلفه‌هاي موفقيت شما چه بود؟

ـ عزم جزم، عشق و علاقه به كاري كه انجام مي‌دادم و برنامه‌ريزي دقيق.

ـ من هم مي‌خواهم پشتكار، خيرگي به هدف و ايمان را اضافه كنم. انگار شما ايمان داشتيد كه كاري كه مي‌خواهيد بكنيد درست است، به آن خيره شديد و براي رسيدن بدان دقت برنامه‌ريزي كرديد.به خاطر علاقه‌اي كه داشتيد و با پشتكار و پي‌گيري زياد به برنامه‌تان وفادار مانديد و بالاخره به هدف رسيديد.

ـ متشكرم، شما فرمول‌اش را هم كشف كرديد، اما اين را هم بگويم كه من به هدف بالاتري رسيدم، چون هرگز براي شاگرد اول شدن در مدرسه يا منطقه برنامه‌ريزي نكرده بودم.

ـ اما به نظر من هدف شما بالاتر بود. شما مي‌خواستيد همه چيز را ياد بگيريد، با همه‌ي جزئيات و ريزه‌كاري‌هايش.و اين هدف، بالاتر از شاگرد اول شدن است.

ـ بله، درست است. متشكرم كه براي دقايقي مرا به ياد يكي از تجربيات جالب زندگي‌ام انداختيد.

ـ من هم خوشحالم كه توانستم به همه‌ي مخاطبانمان بگويم كه مي‌توانند موفقيت‌هايشان را رديابي و روش موفق شدن‌شان را كشف كنند…

شما هم با خودتان مصاحبه كنيد و جزئيات و كلمات فراموش شده‌اي را به خاطر آوريد كه مي‌تواند بارها شما را به موفقيت برساند.